اعترافاتی تکان دهنده از یک جنایت هولناک/ اسم مستعار پسر خاله ام «الهه جون» بود!
تاریخ انتشار: ۱۸ تیر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۹۶۱۲۲۰
مرد 43 ساله ای که متهم است پسرخاله اش را با یک نقشه شوم به قتل رسانده در اعترافاتی تکان دهنده راز این جنایت هولناک را فاش کرد. آفتابنیوز : متهم این پرونده جنایی که با صدور دستورات ویژه قضایی و ردیابی های اطلاعاتی کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی در یکی از روستاهای نوار مرزی ارومیه دستگیر شده است، روز گذشته در حضور قاضی ویژه قتل عمد مشهد لب به اعتراف گشود و راز جنایتی تکان دهنده را برملا کرد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به خاطر این که در مغازه خودم کار می کردم کمتر برای صرف ناهار به منزلم می رفتم. در این میان تقریبا از اواخر سال 94 پسر خاله ام روابط نزدیکی با من پیدا کرده بود و گاهی برای راه اندازی یک مغازه از من نظر مشورتی می گرفت. گاهی زنگ می زد که با من کار دارد و به من می گفت: در مغازه بمان تا من بیایم! ولی مرا سرکار می گذاشت و نمی آمد. تا این که آرام آرام به رفتارهای او مشکوک شدم. روزی دیگر با همین شگرد از من خواست در مغازه بمانم ولی وقتی با او تماس گرفتم که چرا نیامدی؟ گفت: مسافر دربستی گیرم آمد، نتوانستم نزد تو بیایم! وقتی گوشی را قطع کردم به منزلم زنگ زدم دختر کوچکم که حدود 4 ساله بود گفت: بابا «ج» اینجاست! نمی دانستم چه کنم! بلافاصله سوار بر خودرو به طرف منزلم رفتم اما در بین راه به خاطر این که افکارم مغشوش بود تصادف کردم و دیگر به سمت خانه نرفتم اما این ماجراها در حالی افکارم را آزار می داد که رفتارهای همسرم نیز به کلی تغییر کرده بود و با هر بهانه ای جر و بحث راه می انداخت.همان شب هم وقتی همسرم را غرق در تلفن همراهش دیدم، انگار خوره ای به جانم افتاد به سمت او که رفتم دست و پایش را گم کرد و بلافاصله گوشی را خاموش کرد گوشی را از دستش گرفتم و گفتم رمز آن را بگو! ابتدا مقاومت کرد اما وقتی تشری زدم که صدایم در خانه پیچید دیگر رمز آن را داد.
داخل اتاق رفتم و همه پیامک هایش را بررسی کردم در این میان «الهه جون » توجهم را جلب کرد هرچه بیشتر پیامک هایی را که با شماره تلفن «الهه جون، آمده بود، جست وجو می کردم بدگمانی هایم بیشتر می شد چرا که این قول و قرارها نمی توانست مربوط به یک زن یا دختر باشد. عصبانی نزد همسرم بازگشته و فریاد زدم همه چیز را فهمیدم فقط بگو «الهه جون» کیست! او هم در نهایت وقتی خشم مرا دید همه چیز را لو داد و مدعی شد که از کارش پشیمان است. او گفت: «ج» (پسرخاله ام) او را اغفال کرده و هنگامی که من در خانه نبودم وارد منزلم شده است و ...
شنیدن این حرف ها برایم خیلی سخت بود اما همسرم را بخشیدم تا این که چند روز بعد تعدادی میهمان از شمال آمدند و من برای آن که هنگام مصرف مواد مخدر راحت باشند آن ها را به منزل مادرم بردم چرا که آن جا خالی بود.
وقتی میهمان ها رفتند من نقشه ای کشیدم تا «ج» را به قتل برسانم. او را با توسل به حیله و نیرنگ به منزل مادرم کشاندم از قبل مقداری سیانور داخل سرنگ ریخته بودم، در چهارگوشه تخت خواب طناب هایی را آماده کرده و چاقو و شوکر نیز زیر تخت گذاشته بودم. وقتی پسرخاله ام رسید از او خواستم تا کمی مرا مشت و مال بدهد در همین هنگام دستم را زیر تخت بردم و چاقو را بیرون کشیدم او ترسیده بود که با طناب دست و پاهایش را بستم و با شوکر شکنجه اش کردم تا ماجرای رفت و آمد به منزلم را تعریف کند او هم که دیگر چاره ای نداشت همه حقیقت را گفت، طناب را دور گردنش پیچیدم و سرنگ حاوی سیانور را هم به او تزریق کردم. طناب را آن قدر محکم کشیدم که دیگر بی حرکت شد.
پس از آن مدتی را در خیابان و بی هدف دور زدم! نمی دانستم چه کنم! به منزلم رفتم و استحمام کردم، همسرم به من مشکوک شده بود و مدام سوال می پرسید. بعد از آن تصمیم گرفتم جسد او را داخل چاه فاضلاب بیندازم! مقداری سیمان ، شن ، آهک و ... خریدم و پتکی هم با خودم برداشتم وقتی به خانه مادرم رسیدم جسد خشک شده بود. طناب ها را باز کردم و چادری را دور جسد پسرخاله ام پیچاندم. سپس پیکر بی جان او را با تخریب دهانه، داخل چاه انداختم. میدانستم دستگیر می شوم، خیلی ترسیده بودم همه آثار را از بین بردم، انگشترش را زیر لامپ رقص نور منزل مخفی کردم، سوئیچ خودرواش را هم خرد کردم و درون سطل زباله انداختم.
تا این که ظهر روز بعد وقتی درحال صرف ناهار بودم ناگهان خاله ام تماس گرفت فهمیدم دنبال «ج» هستند ولی گفتم اطلاعی ندارم تا این که کار به تهدید کشید که به پلیس گزارش می دهند. وقتی این جمله را شنیدم هراسان لوازم شخصی ام را جمع کردم و به همسرم گفتم هرچه پول در خانه داریم به من بدهد آن جا بود که به زنم گفتم، «ج» را کشته و جسدش را داخل چاه فاضلاب خانه مادرم انداخته ام! او به گریه افتاد، حالش بد شد و من هم از خانه بی هدف بیرون زدم. ابتدا به پلیس راه رفتم و به سوی شمال حرکت کردم 2 شب را در خانه یکی از دوستانم بودم به او گفتم با همسرم اختلاف دارم! قصد داشتم از ایران خارج شوم ولی از شمال نمی توانستم بروم این بود که به سوی زابل رفتم ولی زمانی که در یکی از روستاهای مرزی بودم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم از طریق مرزهای غربی به عراق فرار کنم که باز هم نتوانستم و با ناامیدی تمام به سوی ارومیه رفتم تا از طریق مرزهای ترکیه بگریزم که آن جا هم دستگیر شدم.
در پی اعترافات صریح متهم این پرونده جنایی، قاضی میرزایی با صدور قرار بازداشت موقت، وی را برای کشف زوایای پنهان دیگر پرونده در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی گذاشت تا بررسی های بیشتری در این باره صورت گیرد.
ششم خرداد گذشته، زن 38 ساله ای با مراجعه به نیروهای انتظامی راز یک جنایت را فاش کرد و گفت: همسرم که هم اکنون متواری است پسرخاله اش را کشته و جسد او را درون چاه فاضلاب منزل مادرش در خیابان حر عاملی انداخته است. در پی این گزارش و کشف جسد، بلافاصله قاضی «کاظم میرزایی» دستور دستگیری متهم فراری را صادر کرد و بدین ترتیب گروهی از کارآگاهان با نظارت مستقیم سرهنگ «حمید رزمخواه» (رئیس پلیس آگاهی خراسان رضوی) وارد عمل شدند و متهم را دستگیر کردند.
منبع: خراسان
منبع: آفتاب
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۹۶۱۲۲۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نجاتم دهید، دیگر به پایان خط رسیدهام!
به گزارش همشهری آنلاین، زن ۲۷ ساله در حالی که بیان میکرد دیگر به آخر خط رسیدهام، اشکریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: آخرین فرزند خانوادهای ۸ نفره هستم. در یکی از شهرکهای اطراف مشهد و در خانوادهای به دنیا آمدم که از نظر اجتماعی و اقتصادی وضعیت خوبی نداشتیم.
هنوز خردسال بودم که پدرم در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت و روزهای سخت و تلخ زندگی ما شروع شد. از آن روز به بعد مادرم در زمینهای کشاورزی کارگری میکرد و زمانی که خسته و کوفته به خانه میرسید باید امور خانه را هم انجام میداد.
مادرم اگرچه سعی میکرد چهره خود را شاد و خندان نشان دهد ولی من میدانستم که چه غوغایی در روح و روانش برپاست. در همین حال برادرانم ترک تحصیل کردند تا کمکخرج خانواده باشند ولی هرکدام از آنها هم درگیر مشکلات و گرفتاریهای شخصی خودشان شدند و مادرم همچنان کارگری میکرد.
من هم که به صورت مادرزادی و از ناحیه پا دچار معلولیت جسمی بودم، اعتماد به نفس پایینی داشتم و تلاش میکردم از چشم دوستان و نزدیکانم دور بمانم تا مورد تمسخر قرار نگیرم. این حقارت را کاملا در مدرسه با همه وجودم احساس میکردم و از نگاههای همکلاسی هایم زجر میکشیدم.
فرار زن جوان از دست مرد شیطانصفت | مرا به بیابانهای اطراف شهر کشاند و... بیوه شدن دختر ۲۳ ساله در شب عروسیش | ۲۰ بار مچ شوهرم را با زنهای غریبه گرفتمبا این شرایط نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم. با آنکه در سن نوجوانی قرار داشتم و در رویاها و آرزوهای خودم به سر میبردم، راهی بازار کار شدم تا حداقل مخارج خودم را تامین کنم. اینگونه بود که در یک لباسفروشی در اطراف میدان ۱۷ شهریور مشهد کاری پیدا کردم و به عنوان فروشنده مشغول کار شدم.
هنوز ۲ ماه از آغاز کارم نمیگذشت که با آرمان آشنا شدم. وقتی دیدم پسری نسبت به من مهر میورزد و جملات زیبای عاشقانه بر زبان میراند، شیفته او شدم چراکه محبت را در او جستجو میکردم و به چیز دیگری نمیاندیشیدم. وقتی دیدم او به من که دختری معلولم توجه میکند، همه وجودم لبریز از عاطفه شد.
چند سال بود که با آرمان ارتباط داشتم و بیشتر روزها را با او درپارکها و سینماها قرار میگذاشتم. وقتی خانواده آرمان در جریان این عشق خیابانی قرار گرفتند، او را از خانه طرد کردند. آرمان هم که در یک فروشگاه شاگرد بود، خانه کوچکی را در حاشیه شهر اجاره کرد و ما با همه مخالفتها با یکدیگر ازدواج کردیم. اگرچه نتوانستم مانند خیلی از دختران لباس عروسی بر تن کنم و با جشن و شادی پا به خانه بخت بگذارم، اما همین که ازدواج کرده بودم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم.
صاحبکارم چون به بهانههای مختلف به فروشگاه نمیرفتم، مرا اخراج کرد و من برای کمک به مخارج زندگی امور مربوط به نظافت ساختمانها را انجام میدادم.
آرمان که مصرف تفریحی مواد مخدر و سیگار را از همان اوایل جوانی شروع کرده بود، خیلی زود و بر اثر معاشرت با دوستان ناباب در حاشیه شهر به یک معتاد حرفهای تبدیل شد و مرا هم آلوده کرد. با آنکه پسرم تازه به دنیا آمده بود، هر چه دو نفری کار میکردیم باز هم نمیتوانستیم هزینههای اعتیادمان را تامین کنیم.
وقتی به چشمان زیبای فرزندم نگاه میکردم از خودم متنفر میشدم که چرا نباید غذای مناسبی بخورم و فرزندم را اینگونه ضعیف نبینم. خیلی دلم به حال نوزاد شیرخوارهام میسوخت به همین دلیل بارها تصمیم گرفتم از چنگ این هیولای سفید (شیشه) فرارکنم ولی مانند کبوتری خانگی دوباره بر بام مواد افیونی لانه میساختم و روزهای نکبتبار را تکرار میکردم و نابودی آیندهام را به چشم میدیدم. این بود که به کلانتری آمدم تا شاید راهی برای نجات خودم بیابم.
با دستور ویژه سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) راهکارهای قانونی و اقدامات روانشناختی برای نجات زن جوان از منجلاب اعتیاد در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.